loading...
Alireza & Mobina
Mobina بازدید : 2 چهارشنبه 05 تیر 1392 نظرات (0)
چند روز به عيد مانده بود كه به يك مغازه رفتم تا براي نوه ي كوچكم عروسك بخرم.همان جا بود كه پسركي را ديدم كه يك عروسك در بغل گرفت و به خانمي كه همراهش بود گفت:عمه جان!اما زن با بي حوصلگي جواب داد: من كه گفتم پولمان نمي رسد!زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر فروشگاه رفت. به آرامي از پسرك پرسيدم:عروسك را براي كي ميخواهي؟با بغض گفت:براي خواهرم،ولي مي خواهم بدهم به مادرم تا او اين كادو را براي خواهرم ببرد.پرسيدم:مگر خواهرت كجاست؟پسرك جواب داد:خواهرم رفته پيش خدا،پدرم ميگه مامان هم قراره به زودي بره پيش خدا.پسر ادامه داد:من به پدرم گفتم كه از مامان بخواهد كه تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.بعد عكس خودش را به من نشان داد و گفت:اين عكسم را هم به مامان ميدهم تا آنجا فراموشم نكنه.من مامانم را خيلي دوس دارم اما پدرم ميگويد كه خواهرم آنجا تنهاست و غصه ميخورد.پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسك را نوازش كرد. طوري كه پسر متوجه نشود،دست به جيب بردم و يك مشت اسكناس بيرون آوردم.از او پرسيدم:ميخواهي يك بار ديگر پول هايت را بشمارم شايد كافي باشد.او با بي ميلي پول هايش را به من داد و گفت:فكر نميكنم،چند بار عمه آن هارا شمرد ولي هنوز خيلي كم است.من شروع به شمردن كردم بعد به او گفتم : اين پولها كه خلي زياد است!حتما ميتواني عروسك را بخري.پسر با شادي گفت:آه خدايا نتشكرم كه دعاي مرا شنيدي!بعد رو به من كرد و گفت:من دلم ميخواهد كه براي مادرم هم يك گل رز سفيد بخرم چون مامان گل رز سفيد خيلي دوست دارد.آيا با اين پول كه خدا برايم فرستاده ميتونم گل هم بخرم؟اشك از چشمانم سرازير شد،بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم:بله عزيزم.ميتوني هرچقدر كه دوست داري براي مادرت گل بخري.چند دقيقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسرك دور شدم و در شلوغي جمعيت،خودم را پنهان كردم.فكر آن پسر حتي يك لحظه هم از ذهنم دور نمي شد، ناگهان ياد خبري افتادم كه هفته ي پيش در روزنامه خوانده بودم؛كاميوني با يك مادر و دختر تصادف كرد،دختر درجا كشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است. فرداي آن روز به بيمارستان رفتم تا خبري بدست آورم.پرستار بخش،خبر ناگواري به من داد،زن ديشب از دنيا رفت.اصلا نميدانستم آيا اين حادثه به پسرك مربوط مي شود يا نه،حس عجيبي داشتم. بي هيچ دليلي به مجلس ترحيم رفتم.در آنجا تابوتي گذاشته بودند كه رويش "يك عروسك،يك شاخه گل رز سفيد و يك عكس"بود.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ي وبلاگ ما
    آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 507