دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی
که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن
محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان
دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و
دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من
فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی
خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را
شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش
رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی
هم به چند جای بدنش اصابت کرد...
*
*
*
*